میخواهم امروز از وقایعی بگویم که شاید برای هر کسی پیش آمده باشد.گاهی سکوت شکننده ای در دل انسان جا میگیرد که مغز آدمی را برای مدتی با خود درگیر میکند و یا شاید ما را عصبی کند.

مثلا وقتی به کسی حرفی میزنی و از او انتظار یاری داری و او هم قدرت یاری کردنت را دارد، با این وجود سرش را تکان میدهد و میگوید شرمنده ام.حالا بروید تا تصمیم گیری کنیم...

اما چقدر برای من سخت بود این لحظه...

صدای او مدام در گوشم و حرکات و سکناتش در جلوی چشمم به تصویر کشیده میشد و آن نگاه سنگین و...

برم سر اصل مطلبم

کار اداری بود...

سه رو بود کارمند مورد نظر جلسه در جلسه بود.کسی از همکارانش حق امضا نداشت.کسی هم اجازه نداشت حرف آدم را بشنود.یا اصلا در جریان کار نبود.    ظاهراً اکثر ادارات همینطور است.

اخر در جامعه اسلامی چرا یک بازرس برای سنجش بازدهی درست کارمندان وجود ندارد؟

بعد از سه روز که دیده ما منتظریم با لحنی گفت، نمیشود،بروید شنبه بیایید...امروز سرم شلوغ است و جلسه دارم و ...

درست نفر بعدی ما فرزند یکی از آقایان البته نه دولتی بلکه حوزوی بود،آمد و گفت ابوی سلام رساندند و دیدیم همه مشغله های کارمند یه دفعه حل شد و کار آن پسر را راه انداخت و رفت.بعد با صورتی خشمگین نگاهمان کرد و گفت شما که هنوز اینجا هستید؟

 

نمیدانستم چه بگویم...

سرم را پایین انداختم، سکوت کردم و از اتاق بیرون رفتم...

(نمیخواستم بگویم: ولی ماجرا در جایی جز مرکز مدیریت حوزه علمیه اتفاق نیوفتاده. کسانی که نان امام زمان را میخورند و یه آب خنک هم روش.افتخار میکنند که ما کار طلاب را راه می اندازیم.امام زمان قطعا از ما راضی است.اما نمیدانند که سیره چند صد ساله حوزه با اعمالشان فرق میکند.شاید هم میدانند و کاری نمیتوانند بکنند.بعدش هم توجیه می آورند که اینطور شده و آن طور شده و حواسمان نبوده و...)

در حوزه؟

در مرکز اسلامی شیعه؟

 

خدایا داریم به کجا میرویم....؟؟؟؟؟

آیا این رفتار درست است؟

 

مطمئنم این ها روزی جواب خواهند داد...

 

سعید جمشیدی